Wednesday, January 31, 2007

دلبستگی

يادم مياد که کلاس سوم ابتدايي بودم، يه خودنويس با سر پاندايي شکل داشتم. يه بار يکي از بچه ها از کيفم بلندش کرده بود و من هم به هواي اينکه گم شده، اونقدر عصرش گريه کردم که آخر با مادرم اومديم مدرسه و باباي مدرسه رو مجبور کرديم که در رو برامون باز کنه تا بريم کلاس رو بگرديم! بعدش از بس اون چند روز افسرده بودم که خود سارق دلش برام سوخت و آورد پسش داد!!! خلاصه خدا وقتي داشته قلب هاي سنگي مي زده نمي دونم من تو صف کجا بودم! شايد هم يک دليلش اين مي تونه باشه که خيلي چيزهاي با ارزش و بي ارزش رو يادگاري نگه مي دارم. از لباس ها و کفش هاي يکي دو سالگيم گرفته تا دندون شيري هاي افتاده، دفتر مشقهاي کلاس اوليه و دفتر ديکته هاي کل دوره ابتدايي و خلاصه خيلي موارد ديگه! همون خودنويس رو با خودم اينجا هم آوردمش و خيلي برام ارزش داره، چرا که بخش عمده ای از خوشنويسيم رو مديون اون هستم! در هر حال اين حس دلبستگي تا حالا که دردسرساز شده برامون! تا ببينيم بعدها چه پيش آيد.

در مدت سه ماه گذشته از خريد دوچرخه ام، فکر کنم سه يا چهار بار شد که به اين LandLady ساختمون گفتم بابا اين کارت من در پارکينگ دوچرخه رو باز نمي کنه! اينو درستش کن و هر بار يه بهونه اي آورد و پشت گوش انداخت. من هم مجبور مي شدم دوچرخه نازنينم رو کنار در ورودي زير پله ها پارک کنم و فقط يه قفل به چرخش ببندم. شب هاي شنبه که مي رسيد همش نگران اين بودم که اين جماعت مست در رو باز بذارن يه بلايي سر اين عزيز دل ما بياد. دلم به دوربين هاي مدار بسته ساختمون گرم بود که مثل آلکاتراز داخل آسانسور هم هستش!

خلاصه صبح شنبه وقتي رسيدم پايين و ديدم نيستش، انگار ... . دوست داشتم بلند داد بزنم: Josephine (اسم اين دختره) ... . شنبه و يکشنبه هم که ايشان در تعطيلي به سر مي برند و Weekend شان نبايد Disturb شود. دوشنبه که تشريف آوردند قرار شد فيلم ها رو ببينند. سه شنبه مطلع شديم که فيلم هاي پارکينگ رو مرور کردن. خدا IQ اين Irish ها رو زياد کنه. ديروز تازه گفتيم که بابا فلان ساعت، فلان روز، فلان جا! و امروز... . مي دونم که رفته و برگشتني نيست.

رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل

از کاروان چه ماند جز آتشي به منزل

تازه باهاش خو گرفته بودم. وقتي باهاش تو خيابون از دوچرخه هاي صد يورويي سبقت مي گرفتم چه حالي مي داد. بيست و يکي دنده داشت. وا اسفا ... . حالا ديگه حس کلاس رفتن و خريد هم ندارم. حالا دويست و پنجاه يورو به کنار، آخه جواب اين دلم رو چي بدم.

براي شادي روح آن مرحومه و تسلي خاطر اين بازمانده ناکام يک صلواتي ختم نماييم.


Monday, January 29, 2007

امروز در اين سرزمين عاشوراست. طی دو روز گذشته اولين اتفاق ناگوار و شايد يکي از تلخ ترين خاطراتم در ايرلند را تجربه کردم و باز هم دلبستگي، يار دردسرساز هميشگي، گريبانگيرم شد. دل گرفته است و احساس غربت بار ديگر پشت در خانه آن منتظر! ديشب وقتي زيارت عاشورا را زمزمه مي کردم، با خود فکر مي کردم که آيا جز من بني آدمی در اين جزيره وجود دارد که اين جملات را تکرار کند؟!!! ....

خدايا! روزی خواهد رسيد که من هم بتوانم اينجا را از نزديک حس کنم؟

السلام علي الحسين

و علی علی بن الحسين

و علی اولاد الحسين

و علی اصحاب الحسين

پروردگارا! توفيق اين ده که بتوانيم فلسفه قيام حضرت سيدالشهداء را در قرن حاضر حس کنيم! و سرلوحه راستاي زندگي مان قرار دهيم!

شايد چون زبان مادری ام ترکي است، بيان آنچه که خواهم گفت، منطقي نباشد. اما اسناد و شواهد زيادی وجود دارد که بيان مي کند اندوه و سوز عزاداری حضرت اباعبدالله در ميان مردم آذربايجان زبانزد عام و خاص شيعيان است. حتي شيعيان عراق هم به اين امر معترف شده اند. در هر حال، برای اين ايام محدود فايل های صوتيي به همراه آورده بودم که دو نمونه (1 و 2) را برايتان مي گذارم. با اينکه به زبان ترکيست، اما شايد نواي بخشي از آنها در کنار عکس بالا دلنشين باشد. مداح اين فايلهاي صوتي همان کسي است که عصر هر جمعه شبکه تهران نوای "اي قلم" به زبان ترکي را با صداي ايشان پخش مي کند.

التماس دعا!

Thursday, January 25, 2007

Genpets!!!

بعد از اينکه اميد جان فهميدند ما علاقه مند بوديم برای سرگرمي، ادعاي مالکيت اون گربه پست قبلي رو بکنيم، و مشکل ممنوعيت نگهداری حيوانات در ساختمانمون وجود داره، پيشنهاد جايگزيني رو ارائه کردن که دلم نيومد اينجا نگم. مطمئن هستم برای هر کسي که اولين بارشه اين تصاوير رو مي بينه، باور کردني نيست. ماجرا مربوط ميشه به مخلوقات دست بشر (Genetic Pets) !!! اين موجودات که اگر بسترش فراهم بشه شايد به زودي در بازار ببينيمشون تنها مشکلي که دارن اينه که مدت عمرشون محدود به يک و سه ساله! ظاهراً هنوز اجازه فروش اين موجودات صادر نشده و يکي دو جايي که وجود داشته اعتراضاتي انجام شده و ملت ريختن در و پنجره شکستن! مثل اينکه در حال حاضر يک عده از کارمندهاي آزمايشگاهی که اين موجودات رو ساختن، به طور آزمايشي استفاده هم مي کنند. آيا شما حاضريد يکي از اينها رو بزرگ کنيد ؟!!!




Sunday, January 21, 2007

گربه

عکس زير در فروشگاه بزرگ و مرکزي شهر تا چند لحظه مات و مبهوتم کرد. يک لحظه ياد اطلاعيه هايي افتادم که شبکه يک حدود بيست سال پيش قبل از برنامه کودک ساعت 5 بعد از ظهر پخش مي کرد و اسامي گمشده ها همراه با عکسشان را نشان مي داد. البته آنها آدم بودند و گمشده! ولي اين تصوير، گربه هست و پيدا شده! شايد ما در کشورمان، بيشتر، اطلاعيه گمشده ها را مي بينيم. البته اگر با ارزش باشند و کمتر خبري از پيدا شده ها مي شود. اما اينجا عکس، نه تنها مربوط به پيدا شده، است بلکه در معرض نمايش عموم نيز قرار گرفته است. آيا چند تا صاحب پيدا مي کند ؟!!!


من که به شخصه خيلي پايه بودم برم ادعاي مالکيت کنم. حيف که نگهداشتن حيوانات در ساختمونمون ممنوعه! با اينکه گربه زشتي بود ولي منو ياد گربه هاي شريف مي انداخت. خيلي زياد بودند و آخرهاي وقت که دانشگاه خلوت مي شد، واسه يه لقمه نون بيرون مي زدند. يکي قهوه اي و خپلش يادم بود که کمتر شبي مي شد زير پله هاي پشت مسجد، شب به خير بهش نگم! از وقتي که اينجا اومدم دقيقاً يک بار بيشتر گربه نديدم. آن هم روي يه پشت بام بود. بيچاره فکر کنم از دست سگ ها هميشه در ارتفاع زندگي مي کرد. آخه اينجا سگ زياده! تا دلت بخواد سگ هست. البته با صاحب و نه ولگرد! خودشون رو هم نبيني، اثراتشون به وفور در گوشه پياده رو ها يافت مي شود و توفيق اجباري است که جلوي پاتو نگاه کني که مبادا ... . سگ آقاي پتي بل و دينگوي لوسيمي در مهاجران، وزر استرلينگ در رامکال، پاکوتاه حنا، بارون پرين، بل سگ سباستين، ميلوی تن تن و خيلي های ديگه رو که فقط در کارتنها مي ديدم، همه رو اينجا زيارت کردم. به خصوص سگ آقاي پتی بل که فوق العاده برام جالب بود. اما گربه هاي بي صاحب شريف، جاي خودشون رو دارند.

4 امتيازی


Tuesday, January 16, 2007

Chips يا Potato?

در همان روزهاي اول بود که اشتباهات ناشي از ضعف زبان انگليسي يکي پس از ديگري دامنگيرم مي شدند. يکي از مواردي که حالم بدجوري گرفته شد، به سلف دانشگاه مربوط مي شود. همان هفته اول بود که تنوع غذايي سلف نشان مي داد، Irish ها علاقه زيادی به غذاهاي آب پز دارند. به خصوص يکي از غذاهايشان که شباهت بسيار زيادی به تاس کباب يا يتيمچه خودمان دارد! براي من که خوردن غذاي بي طعم و بي نمک که از خصوصيات غذاي آب پز است، در ايران هم جذابيتي نداشت و برعکس وقتي بعد از کلاس، در اوج گرسنگي جوجه هاي بريان را در سلف مي بينم، بعضي وقتها حس تجديد نظر پيدا مي کنم! يکي از همان روزهاي اول را به خاطر مي آورم که قصد خريد سيب زميني سرخ کرده را داشتم. با گفتن Potato و اشاره دست، به متصدي گفتم که چه مي خواهم. اما از بدی شانس، درست در ظرف کناري سيب زميني های بد رنگ آب پز شده قرار داشتند که لذت نماي دل انگيز سيب زميني های طلايي و هم قد سرخ شده کناري آن را از بين مي بردند. مات و مبهوت مرغ هاي بريان بودم که ديدم بشقاب پر سيب زميني آب پز بر دستانم قرار دارد و قصد هم نداشتم با پس دادن غذا باعث بر ملا شدن اشتباهم شوم. خلاصه شکم سرکش، قرباني زبان قاصر ما شد و آن روز آغازي بر اين بود که بدانيم اينها به سيب زميني سرخ کرده، Chipsمي گويند. مثل اين فوتبال خودمان! که به آن Soccer مي گويند و واقعاً بسي مايه مزاح است که لغت فوتبال به اين زيبايي را به يک ورزش مسخره و خنده دار ديگر که تصميم دارم در آينده فيلمي از آن را خدمتتان عرضه نمايم، اطلاق مي کنند.

Wednesday, January 10, 2007

دوچرخه دخترانه

قبل از سفر به ايرلند مي دانستم که بلندترين نقطه اين کشور نزديک 1100 متر ارتفاع دارد و با ورود به خاک Irish ها بايد با کوهنوردی، دماوند، سبلان و ... خداحافظي کنم. هنوز هم وقتي در Flickr تصاوير زيبای دماوند و سبلان را مي بينم، خاطرات سه سال اخير، همه زنده مي شوند و واقعاً به ارزش نعمت از کف رفته بيش از پيش پي مي برم.

ايران که بودم، وقتي دوست عزيزم رضا دوچرخه خريد بدجوري دلم هواي دوچرخه کرده بود. تصميم داشتم، اينجا که رسيدم کوهنوردي رو با دوچرخه سواری عوض کنم. نیومده از کاوه که مي پرسيدم مي گفت آره دست دو ميشه با پنجاه شصت يورو گير آورد. اين International ها که آخر ترم برمي گردن خونشون دوچرخه هاشون رو نمي تونن ببرن و مي فروشن. اينجا هم که اومدم از طرفي ديدم آب و هوا مناسب اين کاره و از طرف ديگه تاکسي و اتوبوس اصلاً نمي صرفه که سوار شی. لذا همون هفته های اول بود که افتاديم شخم زدن مغازه های دوچرخه سواری! خدمت شريفتون عرض کنم که دوچرخه هاي نو از 150 یورو شروع مي شد و مي رفت تا 1300 تا!!! اما دوچرخه بودن ها! ولي اونچه که باب ميل ما باشه حداقل 220 یورويي مي ارزيد. خب سيستم ما هم با شنيدن قيمت ها مثل اين منصور خان ( باغ مظفر ) ريست مي شد و بر مي گشتيم خونه و دوباره هفته بعد باز مي رفتيم همون مغازه ها! حالا جالب اينجا بود که دست دو هم نبود و اگه بود 150 تا! خلاصه چشم ما یک دوچرخه ای رو گرفت و قيمت که کرديم صاحب مغازه گفت: دست دومه و 225 تا ! خب گفتم: تازه اش چند؟ گفت: 350 تا ! ديگه دل رو زده بودم به دريا و هر جوري بود مي خواستم بخرمش. اما مي ارزيد. اگه نمي گفت واقعاً نمي فهميدم که دست دوم! هنوز عاج لاستيک هاش تازه بود. ديگه حسابی ما رو جو گرفته بود و بعد از اينکه يک دور هم باهاش زدم، اگه مي گفت 300 تا باز هم مي خريدمش. تو همون حرارت جو گرفتگي بودم که متوجه نشدم مغازه داره گفت که آره مال يه دختر خانمي بوده و يکي دو ماه بيشتر استفاده نکرده! خلاصه با سه ماه گارانتي و يه قفل 235 یورو خريديمش. پنجاه متر از مغازه دور نشده بوديم که وقتي چشمم افتاد به ميله زير فرمون و ديدم که صاف نيست، فهميدم که بزرگترين خريد ايرلنديم رو دخترونه گرفتم. کاوه که گير داده بود برگرديم پسش بديم. اما چشمم گرفته بود و هيچ رقمه حاضر به اين کار نبودم. خب اگه ايران بود يک لحظه سوار شدنش هم خطرناک بود. کافی بود يه آشنا مي ديد. ديگه به تمام کشور مخابره مي شد و با انگشت نشونت مي دادن. اما اينجا اينا هيچي نميگن! و يا ميگن و من نمي فهمم :) البته اين رو هم بگم که بعد از اون واقعه تو شهر که دقت مي کردم حتي يک مورد هم به چنين چيزی برخورد نکردم. اما خب تا حالا نگاه کجي هم نديدم. تو دانشکده هم از چند نفر پرسيدم، اما غير از چيني ها بقيه از قضيه میله زير فرمون اطلاعي نداشتن.. خلاصه اين درس عبرتی بود که موقع خريد هيچ وقت جو گير نشم.


البته همين وبلاگ برای آگاه شدن خلايق ايراني کفايت مي کند... :)

تنفر يا ترحم!؟

هنوز خيلي زود است که بتوان موضع گيري و قضاوت کرد، اما آنچه که در درونم به شکل تنفر نقش بسته بود، با ديدن صحنه های پر رنگی همچون Pub ها و ... شايد تبديل به نوعی ترحم شد. با خودم مي گفتم اي خداي مهربان! چگونه مي شود که در گوشه اي ديگر از اين دنيا نامي از اسلام ديده نمي شود و چرا اين مردماني که عموماً درونشان صاف و ساده است نبايد به کامل ترين دين تو باشند. اي کاش مهر امير مومنان و فرزندانش در دل مردمان اين ديار نيز وجود داشت. افسوس!

Friday, January 5, 2007

قبل از اينکه به ادامه ماجرا بپردازيم لازم مي دانيم که بگوييم حضور ما در مجلس فسق و فجور (; در باب اهداف بشر دوستانه، شرکت در جشن فارغ التحصيلي يکي از دوستان Irish کاوه بود که همه دوستان دانشگاهی را در يک Pub مهمان کرده بودند. به همان طريقي که ما در ايران لفظ شام يا شيريني را به کار مي بريم! ما هم از اصل يک نظر حلال است، بهره گرفتيم ! اگر چه واقف بوديم که نشستن بر سر سفره ای که در آن شراب سرو مي شود، شامل اين قانون نمي شود. مگر اينکه به قصد نهی از منکر باشد که از اين دريچه شايد بتوان وارد شد :) اما محسن جان قصه اين اهداف بشر دوستانه سر دراز دارد (;

خب سهم من و کاوه هم نفري يک ليوان نوشابه سياه بود. تازه اونم تو ليوان هاي معمولي کوچيک خودشون. منم که تشنه بودم ليوانُ برداشتم که يکي دو نفسه بالا برم که کاوه يواشکي بهم فهموند که بايد آروم آروم بخوري! تا اولاً با اينا هماهنگ بشي و ثانياً هر کي زودتر تموم کنه بايد برا خودش و بقيه هم يه سري ديگه بگيره! (فکر کنم ليواني 5 یورو بود) اونجا بود که دو رياليم تازه افتاد که بابا پس يه ليوان نمي خورن! خلاصه مجلسي که دهِ شب شروع شده بود، ساعت دوازده و نيم، يک بود که تموم مي شد، و من دو تا شاخ رو کلم بود! اگه حساب شمارش از دستم در نرفته باشه، 6 تا ليوانشو شمردم!!! يعني با اندازه گيري حجم ليوان که در آخرين عکس پست قبلي ديديد، حدود سه ليتر در کمتر از سه ساعت!!! آخه اين همه مايع کجا ميره؟! البته يکم اون طرف تر مي شد صف دستشويي رو ديد. تازه خدا هم یه چيزي مي دونسته که اين همه تو اين شهر بارون نازل مي کنه و به کمک شهرداري در تميز کردن کوچه ها و خيابوناشون مياد!

در ابتدا برايم باور نکردني بود چهره شهر و مردمي که روزها کاملاً رسمي و سنگين به نظر مي رسند، شبها به طريقي ديگر است! شبها که طبق عادت ايران معمولاً دير مي خوابم، صدای گروه های مختلف سرود که اکثراً به صورت همخوانی يا اُپرا است، از پنجره اتاقم در طبقه چهارم! به گوش مي رسد که اغلب خوانندگان آن را در محدوده ای که من زندگی مي کنم، دانشجويان UCC تشکيل مي دهند. به تدريج فهميدم که چرا در جشن معارفه دانشگاه، وقتي رئيس پليس شهر حاضر شد و پس از خوشامد گويي، تذکراتي را راجع به احتياط در رفت و آمدها در ساعات دير وقت شب مي داد، چه دليلي داشت. و آخر اينکه جالب است بدانيد عده اي از اين Irish ها عادت دارند که پس از آن شش ليوان آبجو (با الکل پنج درصد) مقداری ويسکی (با الکل حدود سي چهل درصد) هم براي حسن ختام بنوشند.

Tuesday, January 2, 2007

شراب مردافکن يا لبنيات پگاه؟

وقتي خواجه حافظ شيرازي سر صحبت را با شراب تلخ مرد افکن آغاز مي کند، ما هم بنا را بر اين مي گذاريم که سرآغاز خاطرات را با شراب، آن هم دقيقاً از نوع مرد افکنش! شروع کنيم.

خوب به خاطر دارم بعد از اينکه فهميدم ديگر بايد رهسپار ايرلند شوم، تحقيقاتم را در مورد اين کشور شروع کردم و خيلي زود فهميدم که ايرلند در دنيا در دو مورد شهره عام و خاص است ! اولي اين بود که ايرلند سرسبز ترين کشور دنياست که ترجيح مي دهم در نوشته هاي بعدي در اين مورد بنويسم. اما مورد دوم اين بود که ايرلنديها (که بعد از اين آنها را با نام Irish خواهيد ديد) مردمي هستند که شراب بخش مهمي از زندگيشان را تشکيل مي دهد. تقريباً همه مردم اروپا به اين اخلاق آنها آشنايي کامل دارند و مي دانند که ايرلنديها استاد مست کردن هستند. اگر از ايرلند عازم ديگر بلاد اروپا شويد، شايد بهترين ره آورد سفري که مي توانيد همراه داشته باشيد، Baylis باشد که يکي از اين Wine هاي Creamy شکل و به رنگ عسل اين Irish هاست! حال در آنسوي ماجرا من از شراب خيلي بدم مي آمد (نه اينکه الان نمياد!). خلاصه با اين پيش فرض 19 سپتامبر 2006 عازم ايرلند و شهر کرک (Cork) شديم. حالا اينکه اين شهر کوچک چگونه جايي است بگذاريم براي دست نوشته هاي بعدي!

و اما ماجرا از اين قراره که : صبح که ميشه لنگه همون کاميون هايي که صبح ها تو ايران محصولات پگاه و ميهن که عمدتاٌ شير بود رو پخش مي کردن، تو شهر مي چرخن و براي رستوران ها و Pub ها شراب ميارن. اول باورم نمي شد. آخه مگه چقدر مصرف دارن؟!!! اما ديدم که جلوي همه رستوران ها و Pub ها بشکه هاي خالي استيل بزرگ، اونم نه يکي نه دو تا، حداقل 10 تا چيدن و آماده است براي معاوضه با پُرش!!! اينم درست مثل همون جعبه هاي شير پاکتي که صبح ها دم سوپر مارکت هاي خودمون تو ايران رو هم مي چينن!!!

اين يکي هم متعلق به سلف دانشگاهه!

اما خيلي جالب بود وقتي که براي اولين بار با اهداف بشر دوستانه يه شب همراه دوستم کاوه عازم يکي از اين Pub ها شديم. دنياي عجيبي برام باز شد. انواع مشروبات با درجات و احتمالاً طعمهای مختلف! تازه با يه دستگاه عين دستگاههاي بستني قيفي خودمون سرو مي شد. منتها با اين تفاوت که دستگاههاي بستني در کل دو تا خروجي بستني دارن که يکي سياه سفيده و اون يکي رنگي. اما اينجا حداقل ده تا لوله پهن دقيقاً مثل پمپهاي پمپ بنزين بود که رو هر کدام اسم يه نوشيدني نوشته شده بود و تازه يکم که شلوغ مي شد، مگه کفاف مي داد! اونقدر آدم دور اون پيشخوان جمع مي شد که نگو! راجع به Irish ها بايد بگم که خيلي عادت دارن که آبجو (Beer) بخورن که درجه الکلش حدود 5 درصده و از همه انواع مشروبات الکلي کمتره. البته فکراي خوب نکنين. اين به خاطر اينه که آروم آروم مست بشن و به قوله خودمون حالشو بيشتر ببرن. حالا به نظر شما يه Irish چند تا ليوان از اين مايعات زرد رنگ که از دور با شِيشه هاي پُر آزمايشگاههاي پاتوبيولوژي مو نميزنه، بايد بخوره تا از پا در بياد؟ البته براي اينکه تصورتون از ليوان رو اصلاح کنم عکس ليوان هاي تو خونمو که روز اول ديده بودم و نمي دونستم مال چيه و بعداً لنگه شو اونجا ديدم، گذاشتم تا بهتر به سوالم جواب بدين! حالا جالب اينجاست که اولش وقتي ست اين ليوان ها رو تو خونه ديده بودم کلي ذوق کرده بودم که چه ليوان هاي بزرگي دارن و اگه ما هم سر سفرمون تو مهمونيا از اينا داشتيم چه خوب ميشد و ديگه لازم نبود هي پيش مهمونا درخواست آب کني! (ادامه ماجرا در پست بعدي)


سرآغاز

و هر کس تقوي الهي پيشه کرده و پرهيزگار شود، خداوند راه نجاتي ( از گناهان و بلا و حوادث سخت عالم را ) براي او فراهم کرده و مي گشايد و او را از جايي که گمان نبرد، روزي مي دهد، و هرکس ( در هر امر ) بر خدا توکل ( اعتماد ) کند، خداوند او را کفايت خواهد کرد، چرا که او امرش ( بر همه عالم ) نافذ و روان است ( و فرمان خود را به انجام مي رساند )، به راستي پروردگار براي هر چيزي قدر و اندازه اي قرار داده است ( و به هيچ تدبيري سر از تقديرش نتوان پيچيد )

(سوره مبارکه طلاق آيات 2 و 3)