Saturday, October 6, 2007

کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را از نگاهش مي توان خواند. اما اکنون اگر فرياد هم بزنيم کسي نمي فهمد. دل خوش کرده ايم که سکوت کرده ايم. سکوت پر، بهتر از فرياد تو خاليست! دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد، بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد! بچه بوديم دل درد ها را به هزار ناله مي گفتيم، همه مي فهميدند. بزرگ شده ايم، درد دل را به صد زبان به هر که مي گوييم ... هيچ كس نمي فهمد.

سنگدلا ، چرا دگر جور و جفا نمي كني؟

جور و جفا بكن اگر مهر و وفا نمي كني

زخم دگر بزن به دل ، مرهم اگر نمي نهي

درد دگر بده اگــر ، خســـته دوا نمي كني

عهد هر آنچه مي كني ، وعده به هر كه مي دهي

عهد ز يــاد مي بري ، وعده وفـــا نمي كني

تير غمم زدي به جان ، تا كه به خون نشاني ام

هرچه كني بكن بــتا ؛ زآنكه خــطا نمي كني

Thursday, August 23, 2007

مناجات شعبانیه

يادمه پارسال قبل از اينکه از ايران خارج بشم، باورم نمي شد که بیام اينجا، حساب روزهای تقويم شمسی و البته قمری از دستم در بیاد و چون می خواستم همه چی عادی جلوه کنه -انگار میرم شهرستان- ساکم رو روز آخر بستم و خلاصه اینکه تقویم ایرانی یادم رفت با خودم بیارم... . رو وب هم کلی شخم زدم و جایی که هر سه رو با هم داشته باشه و مهمتر اینکه اعیاد و وفاتهای ائمه رو هم توش نوشته باشه، ساده باشه و مفت ؛) و با یک کلیک بیاد، پیدا نکردم!!! این دفعه هم که رفته بودم ايران، کلی خرت و پرت که بايد میاوردم که هیچی، یه سری از چیزایی که موقع ورود به ایران تو ساکم بود را هم جا گذاشتم! ...

خلاصه تازه دارم می فهمم که نقش مدیا، در باورهای مذهبی و اعتقادی به چه شکله! و خداييش، اون کسي می تونه ادعا کنه که مهر ائمه تو دلشه، که تو یه چنين موقعیتی بتونه، همون حس و حال ایران یا مشابهش رو داشته باشه!

امروز، اینجا، ده روز از ماه شعبان می گذره... از همون روزهای اول دارم تلاش می فکنم ویدئويي که می بینین رو، تو یوتیوب آپلود کنم. پروفایلم رو هم Director کردم، ولی بازم به زمانش گیر می ده. خلاصه مجبور شدم به ویدئو گوگل بسنده کنم... .

این مناجات شعبانیه، گذشته از اهمیتی که تو این ماه داره، و دقيقاً همین ويدئو، خاطرات کهنه زيادی رو برام داره و هر بار که می بینمش، همه برام تداعی ميشن. دیگه نمي دونم اسمشون رو بايد «حاجات» گذاشت يا «بهره برداری از دعا و مناجات» !

ولی از من و خاطراتم که بگذريم، نواي اين ويدئو، در کنار تصاوير مناسبی که انتخاب شدن، حال و هوای دیگه ای داره و فکر کنم بيننده رو مدتي به تفکر وا داره! راستي زيرنويس انگلیسي هم داره... .

نیمه شعبان داره نزدیک ميشه و پیشاپیش تبريک عرض مي کنم... اونايي که High Speed Connection با خدا دارن، یه چند تا Packet هم از عوض من بفرستن! جای دوری نميره... اين مودم نفتی من دیگه قديمي شده و اينجا هم که تو اروپا همه چي برقیه! خلاضه التمس دعا داريم...

يکي نيست بگه آخه چرا بهونه مياری! خوب راستشو بگو ديگه! آره آقا من پس فردا دارم ميرم اسپانیا برای کنفرانس. کلی هم الان جو گير شدم و تو نخ اینم که یه جوری کنفرانس رو بپیچونم، برم Bullfight ببینم.

Sunday, August 19, 2007

Peter and Brian in Ireland

مدتها بود که می خواستم این کارتون رو آپلود کنم، اما فرصت نمي شد. اولين بار وقتي که دیدمش، جدای از موضوع قصه ای که کارتون دنبال می کنه، به نکات بسيار ظريفي که از فرهنگ و زندگي Irish در این کارتون به صورت طنز اشاره شده، کلی خندیدم. و مطمئن هستم کلی نکته دیگه هم توش نهفته است که من شناختی نسبت بهش ندارم و به قول بعضی از افرادی که برای این ویدئو کامنت گذاشتن، بعضي هاش شاید غلط هم باشه!!!

اما در کل اين Irish ها با تعاریفی که از دوستان ساکن در ساير کشورها شنیدم، حتم دارم در اروپای مدرن جزو شکسته نفس ترين ها هستنذ. البته جای تعجب هم نداره! تو ايران خودمون هم وقتي از شهر بزرگی مثل تهران، به شهرهايي میریم که هنوز بافت سنتی و مذهبی خودشون رو حفظ کردن، اين موضوع به وضوح مشهوده!



Monday, June 11, 2007

!پهلوون

خیابان Patrick Street، خیابان مرکزی Cork به حساب میاد و روزهای شنبه خیلی شلوغ میشه! مردم خریدهاشونو شنبه انجام میدن و یکشنبه ها به دنبال استراحت و تفریح! ازدحام شهر در روزهای شنبه فرصت خوبی رو برای افراد با استعدادهای مختلف بوجود میاره تا هم مردم رو سرگرم کنن و هم یه پولی به جیب بزنن! حالا فکرشو بکنين از ایران بلند شی بیای خارج به هوای فرنگ و تو اولین شنبه، با این صحنه مواجه بشی:

از دور ازدحام مردم رو دیدم که حلقه بزرگی تشکیل داده بودن و از اون فاصله یه اره برقی بزرگ و روشن رو می دیدم که به بالا پرتاب میشد و بعد وسط حلقه مردم پایین میومد. تا من برسم این بخش از برنامه تموم شده بود و مردم داشتن تشویق می کردن. بعد صدای خشنی از بلندگو به گوش رسید. با انگلیسی اون روزها تونستم بفهمم که انگار یکی اون وسط داره رجز می خونه. وقتی از لابلای مردم تو رفتم... بله ... پهلوون بود. یاد پهلوونای خیابونی ایران افتادم که برای پاره کردن زنجیر کلی رجز می خوندن و با "یا علی" و "یا اباالفضل" گفتن ها زنجیر رو پاره می کردن. خوب البته اینجا قضیه فرق داشت. یه میکروفون مینیاتوری کوچیک جلوی دهن یه پهلوون که همچین بگی نگی با کلاس هم بود، قرار داشت تا خیلی به هنجره اش فشار نیاد! و "یا علی" و "یا اباالفضل" هم نمی گفت.

برنامه بعدی خوابیدن روی میخ بود و پهلوونه دنبال یه داوطلب می گشت. دختر خانم بخت برگشته ای داوطلب شد که بعد از دراز کشیدن ایشون روی میخ ها، بره رو شکم ایشون و نمایش رو تکمیل کنه. بیچاره اگر می دونست که موقع بالا رفتن، پهلوونه چقدر سر به سرش میزاره که مواظب باشه پای راستشو کجا میزاره و مضحکه مردم میشه، هیچ وقت این کار رو نمی کرد.




برای اولین برخورد با Patrick Street و فضای شهر تجربه جالبی بود. بعدها ماجراهای جالبی تو این خیابون دیدم که خواهم نوشت.

Sunday, June 3, 2007

!!! دانشم

هرگاه برسد انسان را رنجی بخواند ما را

پس زمانی که به او نعمتی ازخودمان بدهيم

گويد جز اين نيست که داده شد به خاطر دانشم

بلکه آن آزمايشی ست و بيشترشان نمی دانند

آيه ۴۹ سوره زمر

Saturday, May 19, 2007

قسمت آخر Galway اردوی

برنامه روز دوم بازديد از جزاير Aran Islands بود. اين جزاير، سه جزيره بزرگي هستند که در غرب ايرلند و در نزديکي شهر Galway قرار گرفته اند.


حدود ساعت 10 صبح بود که سوار کشتي کوچکی شديم و نيم ساعتي کشید که به بزرگترين جزيره برسيم. از دلايلی که اين جزاير برای توريست ها شهرت جهاني پيدا کرده اند، طبيعت زيبا و صخره های عظيم الجثه و البته فرهنگ و آداب مردم آنهاست. جمعيت اين جزيره ها در کل کمتر از 1000 نفره، اما Credit Card اونجا هم کار مي کرد! زبان ايرلندي (Irish) که یه زبان وحشتناک و عجيیب و غريبه، ظاهراً در بين مردم اين جزيره هنوز اصالت خودشو حفظ کرده! با اينکه يک کانال تلويزيوني در ايرلند، برنامه به زبان Irish پخش مي کنه، اما به گفته استاد (پروفسور کندی) کمتر از 20 درصد ايرلندي ها اين زبان رو به کار مي برند که اکثراً ميانسال و سالمند هستند. اين ويدیوی تبلیغاتی یک تور کامل تو این جزیره هاست که به خوبی همه چیز رو به تصویر کشیده!


اولين بارم بود که مسير زيادی رو تو کشتي بودم و تکونهايي که داشت، ديگه داشت، متحولم مي کرد که شکر خدا رسيديم. البته گلاب به روتون يکي از هم اتاقي هاي آمريکايي! همين که پياده شديم متحول شد و برای من اين جالب بود که بقيه توجهي نداشتن. حالا اگه ايران بود، اونقدر ملت دور مصدوم جمع مي شدن که بيچاره تحول یادش مي رفت. اما خوب من مدل خودمونو بيشتر مي پسندم!

بعد از یه خريد کوتاه غذایی بايد سوار وَنهايي مي شديم که مقصدشون بخشي از جزيره بود که بلندترين نقطه اون به حساب ميومد. در مدتی که تو ماشین بوديم راننده شجره نامه جزیره و مشخصاتش رو کاملاً تشریح می کرد و هر جا که لازم بود ترمز می کرد و توضیح می داد و عکس می گرفتیم. یکی از صحنه های جالبی که برای اولین بار در عمرم باهاش مواجه شدم، فک های کنار ساحل بودند. اصلاً کسی حواسش به اونا نبود. یه جا بود که راننده یه نیش ترمز همراه با چند تا بوق زد و گفت حالا لب ساحل رو نگاه کنین و عکس بگیرین. صدای بوق ماشین باعث می شد که یه تکونی به خودشون بدن و رویت بشن. اونجا بود که فهمیدم با اینکه دوربین High Zoom شاید یه بار تو زندگی به درد آدم بخوره، اما همون یه بار هم مي ارزه!

تو یکی دیگه از توقف ها، قبرستون جزيره رو ديدیم که اون هم در نوع خودش بی نظیر بود.

جزيره به اين کوچیکي اگه درست یادم باشه، سه تا کليسا داشت که نشون ميده چقدر اين Irish ها مذهبی بودند.

در انتهای مسیر بعد از پیاده شدن از ماشین، یه نيم ساعت پياده روی هم تا بلندترین نقطه جزیره داشتیم که از مسير مارپيچ تعيين شده به سمت قله بود.

از اینجا به بعد دیگه باید ورودیه مي دادیم و یه بليط دو یورويي می گرفتیم. همون جا بود که یه نیمچه موزه مانندی راه انداخته بودن و یه سری نقشه و عکس و تاریخچه از جزیره به نمایش گذاشته شده بود که در بین عکس ها این یکی به خوبی نشون می داد که داریم کجا میریم.

مسیر شیب دار باریک و مارپیچی شکل، به سمت قله ای هدایت می شد که یک دفعه مثل صحنه هایی که تو کارتون ها می بینیم، به صورت وسیعی جلو روی آدم باز می شد و پشت اون اقیانوس قرار داشت. در واقع قله، بزرگترین صخره جزیره به حساب میومد.


در ابتدای مسير پیاده روی، سه تا پسربچه تخس Irish که قیافشون تابلو هم بود که بچه ایرلندی اصیل هستن، داشتن گوشه جاده یه برنامه واقعاً جالب موسیقی محلی ایرلندی همراه با رقص رو اجرا می کردن که انصافاً نسبت به سنی که داشتن، فوق العاده بود، و خب اونا هم به سهم خودشون از صنعت گردشگری، پول خوبی گیرشون میومد. ما رو که دیدن، انرژی گرفتن و یه برنامه دیدنی اجرا کردن که گوشه هایی از اون رو تو این ویدیو ها (1و2) میشه دید. (تو ویدیو دوم دو تا از بچه های گروه سعی می کنن که باهاشون همکاری کنن، اما کم میارن. این خارجی ها رو هم بعضاً جو میگیره!)

گاو های چاق و چله ای که همگی تو گوش هاشون پلاک های زرد رنگی وجود داشت، نظرم رو خیلی جلب کرده بودن! این Irish ها حیوانات شون هم در سطح بالای رفاه زندگی هستن!

این یکی هم بهتره بگم بدون شرحه! نمونش رو تو یه سفر کوتاه دیگه ای تو ژانویه دیده بودم که هر دوی اونا منو یاد تابلوهای "کربلا هزار و ... کیلومتر" مینداخت که تو بعضی از جاده های خودمون می بینیم. (رو تابلو عکس اولی نوشته : New York , Tokyo , Milan و بعدش یه نفر با ماژیک زیرش نوشته Bari ! که تابلو هست ایتالیایی بوده!)

اگه درست يادم باشه ارتفاع نهايي 400 و اندي متر بود! و از اونجا ديگه فقط بايد نظاره گر صخره ها و اقيانوس مي شدیم. بسیار زیبا و پر انرژی بود و اعصابم از این خرد شده بود که نیم ساعتی بیشتر وقت نبود که اون بالا باشیم.

تو دلم می گفتم کاش با Kasalumountain اینجا بودیم و با هم "ای ایران" ... نه ببخشید "ای ایرلند" می خوندیم. البته یه سری از این خارجی ها یا خیلی از این صحنه ها دیدن و یا اینکه در این زمینه ها احساسی ندارند و خیلی بی تفاوت ازش می گذشتن! شاید هم منو جو گرفته بود ؛)

یه تصادف جالب دیگه هم، زیبایی انعکاس نور طلایی خورشید رو سطح اقیانوس همراه با صدای خروشان برخورد امواج به صخره ها رو دو چندان می کرد و اون، رنگین کمان کامل و زیبایی بود که گوشه آسمون آبی نقش بست!

خیلی طول نکشید و آروم آروم سرازير شدیم به سمت ماشین ها. در جایی که باید منتظر ماشین ها می شدیم، از مغازه کوچیک و نقلی پیرزن شادابی دیدن کردیم که مشغول لباس بافتن بود. بافتنی از صنایع دستی و پر رونق ایرلنده که تقریباً همه جای این کشور رواج داره. شاید یک دلیلش پشم گوسفند بسیار مرغوبی باشه که اینا دارن. من که تا قبل از اینکه اینجا بیام، از جغرافیا، استرالیا رو به عنوان کشور گوسفند ها می شناختم. اما این ایرلنده که حتی نشان ملی اون، به شکل گوسفند طراحی شده! نقشه های بسیار متنوعی که روی بافتنی ها زده می شن، مفاهیم بسیار متنوعی دارن که قیمت بافتنی رو تعیین می کنن. سعی می کنم در آینده یک پست کامل برای این مبحث بنویسم. در اینجا به تعدادی عکس که از یکي از مغازه های توریستي پایین جزیره گرفته شدن، بسنده می کنم.

در بخش دیگه ای از مسیر بازگشت، از ساحل زیبایی عکس گرفتیم که این فانوس دریاییش جالب توجه بود.

شب، خسته و کوفته به ویلاها برگشتيم و باز هم از همون پارتی های شب گذشته در جریان بود. من هم باتری دوربین تموم کرده بودم و دمق بودم. البته روز سوم، فقط از شهر Galway دیدن کردیم که موفق شدم با نویسنده بزرگ ایرلندی، اسکار وایلد دیدن کنم و این عکس یادگاری رو يکي از دوستان برام گرفت. خونه که رسیدم، متوجه شدم که اگه باتری هم تموم نمی شد، از حافظه 1 گیگ، چیز زیادی نمونده بود!

در جریان سفر یه شوخی ایرانی هم با در غیاب آقای راننده انجام دادیم که این آمریکایی ها کفشون بریده بود و بعدِ من، اونا هم جرات پیدا کردن و یکی یکی عکس یادگاری گرفتن!

Wednesday, April 18, 2007

قسمت سوم Galway اردوی

ساعت شش بعد از ظهر روز اول نزديک غروب بود که به ویلاهای کنار ساحل رسیدیم. یک دسته ویلا کنار همدیگه.


قبلش کنار غار بود که اعلام کردن باید به گروههای شش نفری تقسیم شیم. البته خب قبل از سفر تمام جزئيات رو وبسايت اومده بود. از اينکه هر ویلا سه تا اتاق دو نفری داره و نوع اتاقها ... گرفته تا دستمال توی دستشویی و غیره! بیچاره ها اگه چیزی از قلم بیفته سی پی یوشون هنگ می کنه! خلاصه ما هم غصه برمون داشته بود (افعال نیمه معکوس!) که حالا این پنج نفر هم اتاقی هامون چی از آب در میان. اما خب از در گفتگوي تمدن ها در اومديم و برای اينکه ثابت کنيم اورانيوم رو برای مصارف صلح آميز مي خواهيم، با پنج بنده خدواند، از کشور استکبار جهاني، هم خانه شديم. ترکيب خوبي بود. فقط توازن نداشت! کاريش نمي شد کرد. نسبت به سایر افراد حاضر در اين سفر، همچين بگي نگي بچه مثبت بودن.

قرار بود بعد از استراحت و شام، همه ساعت نه در ویلای مرکزی جهت دور هم بودن (Party) جمع شن. حالا اینکه پارتی در ایرلند چه مفهومي داره، کاملاً واضحه! اما اگه کسی هم شک داشت، عصر اون روز که قبل از اومدن به ویلاها بردنمون خرید برای شام و ... از تعداد بطری های خریداری شده توسط هر فرد، شکش برطرف مي شد. البته اعتراف کنم که به جز Rob و Ken (مسئولين اردو) و البته آقاي راننده، ديگه Irish یی همرامون نبود. اما امان از دست اين ايتاليايي ها!

ساعت نه به همراه اين آمريکايي ها رفتيم ببینيم در ويلاي مرکزي چه ميگذره! ما هم به پیشنهاد هم اتاقی ها قبل رفتن یه ليوان ويسکی حلال (آب) دستمون گرفتيم که نگن اين چرا چيزي نمي خوره! و رفتيم. خب بساط طرب و عيش و نوش به راه بود. یه گوشه یه ميز بزرگ بود که ده نفری بطری به دست، دورش جمع بودن و ورق بازی مي کردن. از دور که نگاشون مي کردم، اون بازی قديمي هواپيما تو آتاری یادم مي افتاد که هر سی ثانیه یه بار باید بنزين مي زدی و به قول بچه های امروزی خونتو پر مي کردی. اینا هم هر دو سه تا حرکت یه قلپ مي زدن. خلاصه... با خودم گفتم: ها! بالاخره یه سرگرمی نیمه سالم پیدا شد. بريم بينيم به درد ما مي خوره یا نه. ببينم اينا حکم بلدن پوزشونو بزنم؟! ... نزديک که شدم، ديدم نه یه بازی جدیده! خب یاد مي گيريم. اما!!! ... عجب بازیی بود. من که اونقدر که فهميدم هر کي که مي سوزه، یه قلپ مي زنه، از طرف ميزه دور شدم که یه دفعه تعارف نزنن ما رو بزارن تو رو درواسی! ...

خلاصه خيلي دوام نياورديم و همگی برگشتيم ويلاي خودمون و مشغول به اختلاط شديم. اين هم خونه ای هامون خيلي حرف مي زدند. البته برای Listening خوب بود، اما واقعاً اون شب، زمین و زمان رو بهم دوختن. من که خسته بودم، ساعت 1 شب گرفتم خوابيدم و نفهميدم اونا کی خوابيدن. تفاوتهاي فرهنگي بين اروپا و آمريکا، لابلای حرفهاشون کاملاً ديده مي شد. تازه سه تاشون اهل اُهايو بودن و اين Rob و Ken بعضي وقتها برای اينکه اذيتشون کنن، بهشون Farmers مي گفتن!



از نکات جالب روز اول برام این بود که تو Tesco (همون رفاه خودمون) وقتي داشتيم مقدمات شام رو فراهم مي ديديم، اين آمريکاييها به خاطر من سه تا از پيتزا ها رو Vegeterian گرفتن و اصلاً غُر نزدن که گوشت حلال چيه و ... . البته يکي شون که رشته اش English & Religious… بود، اون شب کلي راجع به فلسفه حجاب باهام بحث کرد! یکی ديگشون که Archeology مي خوند، کلی سعي کرد که اسمم رو به فارسی بنويسه و آخرش نوشت: "صید" ! مي گفت یه درس عربی تو واحد هاشون داشتن که فقط در حد خوندن و نوشتن بدون درک مطلب بهشون یاد دادن!


یه چند تا عکس دیگه از درون و برون این ویلاها اینجا گذاشتم.

Saturday, March 24, 2007

نوروز مبارک باد

چند روزیه که ميگن بهار اومده! اولين بهاريه که نمي تونم اومدنشو احساس کنم. شايد دليلش اين باشه که اينجا هميشه سبزه. تنها تحولي که در محيط اطرافم ديدم، شکوفه زدن چهار درخت نزديک دانشکده بود. اما حدود يک ماه پيش!!! شايد هم بيشتر! عکس زيبايي از اونها که شاهکار دوربين جديدمه براتون گذاشتم. (حتماً اگه قصده خريد دوربين High Zoom دوربين Nikon Coolpix S10 رو فراموش نکنين)



ساعت نه شب، سه ساعت به تحويل مونده بود که تصميم گرفتيم یه مجلس سه نفری داشته باشيم. تازه قبلش بايد مي رفتيم خونه و شام مي خورديم و نماز مي زديم. خلاصه سه ربع مونده به تحويل جمع شديم و سفره هفت سيني چيديم به ياد موندني! راديو سراسری ايران که شلوغ بود و کانکت نمي شد. به ناچار مجبور شديم به خزعولات بي بي سي بسنده کنيم. اونم تو اولين لحظات سال!

سفره زير سفره وحيدجان (وضعيت تاهل: +) در ليسبون پرتغال!



اين هم سفره شهاب عزيز (وضعيت تاهل: توضيح کافي در شکل آمده است) به همراه عزيز دوردونشه.


و در نهايت سفره ما (من+کاوه+محمد) (وضعيت تاهل: سبک نوشتاري داره داد مي زنه ديگه)


اين وضعيت تاهل سکه ايه که دو رو داره و جالبه که اکثر آدمها اونورشو آرزو مي کنن و همه تقصير ها رو گردن اينورش ميندازن!

يکي نيست بگه آخه تنبل! وضعيت تاهل چه گناهي کرده؟ حسشو نداري، ميندازی گردن اون! شده استکبار جهاني. همه کاسه کوزه ها بايد گردن اون بشکنه!

سال نو همگي مبارک باشه! ان شا الله که سالي پر از خير و موفقيت و تندرستي پيش رو داشته باشين.

Thursday, March 15, 2007

قسمت دوم Galway اردوی

پس از برنامه نسبتاً سريع صخره های Cliffs of Moher، بازديد از غار Aillwee را در برنامه داشتيم. اين غار تقريباً ميشه گفت که مشهورترين غار ايرلند به حساب میاد و طبق اين چيزي که اينجا نوشته در عرض 15 سال اول پس از کشف غار يک ميليون بازديد کننده داشته! کاش ما هم از اين آمار ها براي عليصدر داشتيم!

دهانه غار مثل غارهاي توريستي خودمون تو ايران تبديل به بازار صنايع دستي و سوغاتي هاي ايرلند شده بود. تصميم داشتم یه پست جدا برای صنايع دستی ایرلند بزارم، اما خب ديدم نمیشه از اين سفرنامه حذفش کرد.



















عروسکهايي که مي بينين تمام نقاط توريستي ايرلند دیده میشن و بخش عمده ای از اونا انواع مختلف گوسفند هستن. گوسفند علامت رسمي کشور ايرلنده و الحق و الانصاف گوسفندهايي که اینا دارن هیچ جای دنیا لنگشو نمي تونين پيدا کنين. فقط همين جا کوتاه بگم که يکي از دلایلی که گوسفند های ايرلند جزو خوشبخت ترين موجودات کره زمين هستن، اينه که حتی یه دونه گرگ هم نمیشه تو این جزیره پیدا کرد!

نورپردازی های داخل غار به نحوي بود که توسط راهنما کنترل و روشن و خاموش مي شد و اين امر به جذابیت های غار افزوده بود. نکته جالب ديگه وجود آبشار زيبايي داخل غار بود که یه دوربين SLR مي خواست تا مي شد عکسشو گرفت.

حالا خيلي هم تو سر غار بيچاره نزنيم. ظاهراً خيلي قديميه! از حرفهای راهنما اونقدر يادمه که غار در سال 1944 توسط چوپاني کشف مي شه که دنبال سگش بوده و سگه هم دنباله یه خرگوشه! و خلاصه از اونجا سر در ميارن. اما کشف غار یه چهل سالی تو سینه چوپانه مي مونه و در سال 1973 تازه وجود چنين غاری علنی ميشه. عجب سعه صدری داشته چوپانه! (اين لغت "سعه صدر" یه زموني تو ديکته جماعتي رو زمين گير مي کرد!)

اما یادمه که تو ايران همون غار عليصدر یا غار هاي ديگه اي که با بچه های گروه کوه صعود یا سقوط! داشتيم، حال و هواي جمع به گونه ديگري بود و کمترين صدايي که مي شد شنيد، صداي کلاغ (غار یا قار با لحن تعجبي) بود. اين بیچاره ها مثل بچه آدم سرشونو انداخته بودن پایینو و عکس مي گرفتن. گهگاهي يکي دو تا از ايتاليايي ها صدای صوتشونو امتحان مي کردن!

عکس های زيبایی از داخل غار رو اينجا گذاشتم (1و 2 و 3). همين جا از دوستاني که خط پر سرعت ندارن برای حجم زياد عکسها عذرخواهی کنم. تبديل کردن عکسها به فرمت کم حجم واقعاً وقت زيادی می گیره.

و اينم عکس دسته جمعی از بچه ها بيرون غار!